در ميدان، مي مانم، تا نفس آخرم
راهي راه حسين، همقدم رهبرم
حرفهاي مرد کرد که تمام شد، نگاهي به حاج احمد انداختم. ساکت نشسته بود و هيچ نميگفت انگار اصلا آنجا نبود. وقتي ديدم حواسشان به کار خودشان است به سرعت اسلحه را بيرون کشيدم و پشت سر يکيشان گرفتم. ترسيده بودند با کمک حاج احمد دست و پايشان را بستيم. رو به يکي از کردها گفتم: « حاج احمد را ببيني ميشناسي؟ مرد گفت: « قيافهاش را نديدم. ولي ميدانم که خيلي جدي است»
با خنده نگاهي به حاج احمد انداختم. هنوز بي تفاوت بود به سرعت رو به مرد کردم و گفتم « آن مردي که کنارت نشسته احمد متوسليان است» مرد کرد نگاهي به حاج احمد انداخت. حاج احمد هم براي لحظهاي سر برگرداند و در چشمان مرد خيره شد. هنوز حاج احمد نگاهش را بر نداشته بود که متوجه شدم رفيق کردمان شلوارش را خيس کرده است خندهام گرفته بود. به سرعت ماشين را کنار جاده نگه داشتيم و او را پياده کرديم.
حاج سعيد قاسمي : درسوريه مهمان سوري ها بوديم، خواستيم با نيروهاي احمد وارد حرم حضرت زينب(س) شويم. سوري ها رينگي را دور حرم ايجاد کردند و به مردم ميگفتند ممنوع. دخول مردم با نيروهاي احمد متوسليان که بهخاطر روحيه انقلابي دور نيروهاي احمد جمع ميشدند و در شب اول اين اتفاق را ديده بودند ميگفتند که ممنوع است. يک اتفاقي افتاد ده سال بعد از آن اتفاق،من با يک دوستي داشتيم وارد حرم حضرت زينب (س) ميشديم خانميجلوي در حرم حضرت زينب(س) رفيق ما را ديد گفت من تورا ميشناسم، گفتم حاج خانم از کجا رفيق ما را ميشناسيد؟ گفت يادتان است شما ده سال پيش اينجا آمديد در حلقه اي که فرمانده سوري نگذاشت ما با شما وارد حرم شويم، تو اينجا بودي يادت است فرمانده تان سيلي زد در گوش آن فرمانده سوري؟
من همينطوري بُهت زده بودم که خدايا اين از کجا پيدايش شد و بعد از ده سال ما را ميشناسد.
آن زن اشاره به اين خاطره داشت که فرمانده سوري گفت دستور دارد که مردم با شما داخل حرم نشوند. احمد گفت مسير را باز کن. در سوريه اي که درآن يک سرباز خدايي ميکند احمد چنان سيلي به گوش فرمانده سوري گذاشت، مردم همه باهم تکبير گفتند. سيلي اين تا ده سال وده ها سال بعد در ذاکره مردم محروم و مظلوم ماندگار شد.