ارسال شده توسط مهدی در 92/2/23:: 6:23 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام،مسافری دارم خیلی دور،از سر دلتنگی چند واژه را کنار هم چیدم شد این:
دوباره خواب تو را دیدم و قرارم رفت
تحمل فراق تو از قلب زارم رفت
دوباره باز سوالی به جان من افتاد
چرا فرشته ی من پر زد از کنارم رفت؟
عجب حکایتی است این سفر برای دلم
فراق روی تو دارد خطر برای دلم
برای اینکه ببینمت، دوباره می خوابم
که دیدن تو می شود سپر برای دلم
جدایی تو یک قفس کشیده دور و برم
ببین که اشک دو چشمم چکیده دور و برم!
بدون تو تنها شدم درون غربت شهر
بیا که لشکر غصه رسیده دور و برم
طاق تحمل مردانه ام شکسته بیا
نگاه کن! دل دیوانه ام شکسته بیا
سفر بس است خانه ات آباد! دگر برگرد
ستون مرتعش خانه ام شکسته بیا
کلمات کلیدی : دلتنگی، سفر، مسافر
ارسال شده توسط مهدی در 92/1/20:: 2:44 عصر
ای دوست!
صدایت کو؟
تازگی ها کجا رفته ای که شیشه ی قلبم با ارتعاش صدایت نمی لرزد؟
زودتر بیا و چیزی بگو،
گوشهایم بدون طنین صدایت کر است!
مگر نمی بینی که،
دلم برای صدایت تنگ شده؟
ببین دلم برای صدایت تنگ شده،
حرفی بزن تا بدانم که تو نزدیکی،
شاید پشت آن گندمزار،
بگذار حس کنم تو را،
بیا و برس که از نفس افتادم،
چقدر صدای هیاهوی این شهر، مهیب است!
و بلند،
که صدایت را میان بلوای آن گم می کنم،
تو دوستی برای من اما من برای تو نه!
دوست تو محمد(ص) بود و ابراهیم(ع)،
دوست تو موسی(ع) بود که صدایت را می شنید،
آه،چقدر دلم برای صدایت تنگ شده!
صدایت از دل قرآن در آسمان و زمین می پیچد و من کر شده ام،
هم کر شده ام هم دلتنگ،
صدایت از جان نهان جهان ممتد است ولی نمی شنوم،
تو را به جان تک تک خورشیدها امشب،
بیا و از خانه و خطای من بگذر...