حرفهاي مرد کرد که تمام شد، نگاهي به حاج احمد انداختم. ساکت نشسته بود و هيچ نميگفت انگار اصلا آنجا نبود. وقتي ديدم حواسشان به کار خودشان است به سرعت اسلحه را بيرون کشيدم و پشت سر يکيشان گرفتم. ترسيده بودند با کمک حاج احمد دست و پايشان را بستيم. رو به يکي از کردها گفتم: « حاج احمد را ببيني ميشناسي؟ مرد گفت: « قيافهاش را نديدم. ولي ميدانم که خيلي جدي است»
با خنده نگاهي به حاج احمد انداختم. هنوز بي تفاوت بود به سرعت رو به مرد کردم و گفتم « آن مردي که کنارت نشسته احمد متوسليان است» مرد کرد نگاهي به حاج احمد انداخت. حاج احمد هم براي لحظهاي سر برگرداند و در چشمان مرد خيره شد. هنوز حاج احمد نگاهش را بر نداشته بود که متوجه شدم رفيق کردمان شلوارش را خيس کرده است خندهام گرفته بود. به سرعت ماشين را کنار جاده نگه داشتيم و او را پياده کرديم.